مجتهدی که پرونده ای را قایم کرده بود
حضرت آیه الله خزعلی میفرمودند :
شخصی در بایگانی یک اداره کار می کرد. رئیس اداره پرونده ای را از او می خواهد ، هر چه می گردد پیدا نمی کند این کار تا چهل روز ادامه پیدا می کند ولی نتیجه ای نمی گیرد .
رئیس اداره ناراحت می شود می گوید : اگر پرونده را تا فردا پیدا نکنی تو را از اداره بیرون و اخراجت می کنم .
این شخص خیلی ناراحت می شود ، یکی از آقان به ایشان می گوید : چیه چرا اینقدر ناراحتی ؟
می گوید : جریان از این قرار است ، ایشان می گوید خُب با آقای شیخ حسنعلی نخودکی صحبت کن . گفت : ایشان را نمی شناسم ، اتفاقاً داشتند صحبت می کردند ایشان داشتند از آنجا رد می شدند .
گفت : همین آقایی که عبا روی دوشش است همین است . برو با او صحبت کن تا تو را راهنمائی کند . گفت : این.
تا سلام کرد ، شیخ فرمود : تو به خاطر پرونده آمده ای ؟
پرونده گم کرده ای ؟ گفت : من متحیر شدم و گفتم : بله . چه طور ؟
فرمودند : این چوبی است که خدا به تو دارد می زند به خاطر این که تو با زن برادرت و بچه های برادرت قهر کرده ای صله رحم نکردی به خاطر این کار خدا چوبت می زند . تو چرا با خانواده برادرت و بچه های یتیم برادرت ارتباطت را قطع کردی ؟
گفت : آخه آقا زن فلان . . . . آقا فرمودند : همین که دارم بهت می گویم . اگر می خواهی پرونده ات پیدا شود ، باید بروی صله رحم کنی ، قدری میوه بگیر و برو بچه ها را بخندان و خوشحال کن تا فردا پیدا شود ، در غیر این صورت همین است که داری .
گفتم : چشم آقا می روم . بعد همین که خواستم حرفی بزنم ، فرمود : همین که بهت گفتم ، برو معذرت خواهی و کمک کن .
من رفتم میوه گرفتم و آمدم در خانه و از زن اخوی معذرت خواهی کردم و با بچه ها هم خیلی گرم گرفتم و این ها را قدری خنداندم و صحبت کردیم و بعد آنها را به منزل دعوت کردم و خیلی خوشحال شدند و فردای آن روز رفتم توی اداره و اولین پرونده که دست گذاشتم دیدم همان پرونده است !!
منبع: کتاب داستان هایی از مردان خدا
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید