ماجرای شلاق خوردن من
همون دیوار طولی بازداشتگاه. نیمکت فلزی ته بازداشتگاه رو بهصورت طولی دادن هوا. شد اندازهٔ قدم تقریباً. هر دستمو با یه دستبند بستن به یه پایهش. شروع کردم به گریه و التماس: تو رو امامِ حسین یواش بزن. تو رو حضضضضرت زینب یواش بزن. تو رو به پهلوی شکستهٔ حضرت فاطمه یواش بزن. نمیدونستم چطور التماس کنم. نمیتونم ترسم رو توصیف کنم. افسره یه حوله باهاش بود. اومد موهای پشت سرمو کشید مشت زد تو صورتم که دهنمو باز کنم حوله رو بکنه تو دهنم که خفقون بگیرم اعصاب سرکار خرد نشه.
بیشتر بخوانید