زنان خیابانی، رضا فرمند
در من امروز، شعری میباردروی زنان خیابانی*قویی را میبینم که دور از دریاچههابالهایش را میفروشدو ماهیای را که دور از چشمهها در خشکی میتپد*دشنهی هزارسرِ گرسنگیزود به سوی نفسها و شاهرگها میچرخدو نان، تنها نیام اوست زنان خیابانیمیان کارد و استخوان،
بیشتر بخوانید